وعده....

 

  
 
 
 
 
 هیچ کس نمی تواند به عقب برگردد و زندگی را از نو شروع کند   اما هر کس می تواند از همین لحظه آغاز کند و پایان بسیار خوشی را برای خود رقم بزند.    خداوند وعده ی روزهای بدون رنج   خنده ی بدون گریه   ارامش بدون تشویش و آفتاب بدون باران را به ما نداده است.
 
بلکه وعده ی توانایی گذراندن روزهای سخت زندگی آرامش بعد از گریه و روشنایی راه را به ما وعده داده است...


موضوعات مرتبط: شعروادبیات ، ،

برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, ] [ 12:35 ] [ mohamad ]
[ ]

زندگی...

محفل دوستان 

 زندگی چون رودی است در جریان
زندگی چون بادی است در طوفان
زندگی چون سازی است در آهنگ
زندگی چون باغی است در روستا
زندگی چون مصرعهای یک بیت
زندگی چون برگهای یک دفتر
زندگی پل ورود به رویاهاست
زندگی باغ بزرگ آرزوهاست
زندگی سر چشمه ی آلاله هاست

 



موضوعات مرتبط: شعروادبیات ، ،

برچسب‌ها:
[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ 20:13 ] [ mohamad ]
[ ]

متن از عرفان نظر آهاری...

محفل دوستان

دو روز مانده به پايان جهان‏،‏ تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است.
تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني . نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت. خدا سكوت كرد. جيغ كشيد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت. خدا سكوت كرد. به پروپاي فرشته ها و انسان پيچيد‏،خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سكوت كرد.
دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد. خدا سكوتش را شكست و گفت: عزيزم ‏ اما يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن.
لا به لاي هق هقش گفت: اما با يك روز … با يك روز چه كار مي توان كرد…
خدا گفت : آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند‏، گويي كه هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي يابد‏، هزار سال هم به كارش نمي آيد. و آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن.

***
او مات و مبهموت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد. اما مي ترسيد حركت كند‏، مي ترسيد راه برود‏ ، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد … بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم‏ نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد. بگذار اين يك مشت زندگي را مصرف كنم.
آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و روي اش پاشيد. زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود . مي تواند بال بزند. مي تواند پا روي خوشيد بگذارد. مي تواند …
او در آن يك روز، آسمان خراشي بنا نكرد. زميني را مالك نشد. مقامي را به دست نياورد اما …
اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد. روي چمن خوابيد. كفش دوزكي را تماشا كرد. سرش را بالا گرفت و ابر ها را ديد و به آنها كه او را نمي شناختند‏ سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد.
او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد‏. لذت برد و سرشار شد و بخشيد‏ عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او همان يك روز زندگي كرد ، اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند ‏ امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيسته بود!

 



موضوعات مرتبط: شعروادبیات ، ،

برچسب‌ها:
[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ 20:7 ] [ mohamad ]
[ ]

به یادت...

محفل دوستان

به یادت هر شب فانوسی روشن میکنم و آن را به دور ترین ستاره میدهم ای زیبا ترین زیبا و ای روشن تر از طلوع مشرق آفتاب فراموشم مکن...



موضوعات مرتبط: شعروادبیات ، ،

برچسب‌ها:
[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ 19:50 ] [ mohamad ]
[ ]

کوچه مهتاب

 بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 

 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام و جودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از  آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوش ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب  و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آمد تو به من گفتی :"از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم : " حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم ، نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم ، نه گسستم."

باز گفتم که : " تو صیادی و من آهوی دشتم!

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ، ندانم ، نتوانم."

اشکی از شاخه فرو ریخت ،

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم...

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشقی آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...!

بی تو اما ، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

 

فریدون مشیری

 



موضوعات مرتبط: شعروادبیات ، ،

برچسب‌ها:
[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ 18:7 ] [ ]
[ ]

تو از جنس بی انتهایی....

 

هزاران کلمه در جای ِ خالی ات گذاشتم ..

امّا ، جای ِ خالی ِ تـو پُر نشد !

به جای ِ نبودنت 

نقطه چینی می گذارم بی انتها ..

شاید ، تو از جنس ِ بی نهایتی !!



برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, ] [ 11:2 ] [ ]
[ ]

هوا نیستم.....

 هوا نیستم

کم بیاوری،
زیادم
مثل غلطهای املایی ِ
بچههای دبستانی

می‌ترسم

یک روز

دور مرا هم

خط بکشی

...
 



برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, ] [ 11:1 ] [ ]
[ ]