اهمیت بستن گربه به درخت در هنگام مراقبه

در معبدی  گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . از اینرو، استاد بزرگ معبد، دستور داد هر وقت زمان مراقبه فرا می رسد یک نفر گربه را گرفته و به باغ ببرد و بر درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . روزی استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان  گربه ای خریدند و به آن معبد آوردند که هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت “بستن گربه”.  قرنی گذشت و چندین استاد پیاپی  آمدندو چنان شد که نوشتن رساله برای اساتید باب و واجب شد ونوشتن رساله   در خصوص “بستن گربه” نشانه استادی گشت و مقام کامل رهبانان  جز به نوشتن رساله حاصل نمی شد و روزگار چنان شد که اصلا در معابد مراقبه فراموش گردید و یگانه کار  راهبان  رساله نویسی ، گشت و بستن گربه جای مراقبه را بگرفت .

رساله ها  مقدس و ماخذ  شد و خواندن و عمل به آن حتی برای عموم واجب گشت .



موضوعات مرتبط: مطالب جالب ، داستان ، ،

برچسب‌ها:
[ شنبه 25 آبان 1392برچسب:اهمیت بستن گربه به درخت , ] [ 11:30 ] [ mohamad ]
[ ]

سیاست واقعا چیه؟

یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدر جان ! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی ؟ 

پدرش فکر می کنه و می گه : 

ادامه مطلب...



موضوعات مرتبط: مطالب جالب ، داستان ، ،

برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ شنبه 4 آبان 1392برچسب:سیاست چیست؟, ] [ 10:27 ] [ mohamad ]
[ ]

داستانک؛ سلف‌سرویس زندگی!

  این داستان در مورد اولین دیدار «امت فاکس»، نویسنده و فیلسوف معاصر، از رستوران سلف‌سرویس است. هنگامی که برای نخستین بار به ایالات‌متحده رفت که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه‌ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود. 

اما هرچه لحظات بیشتری سپری می‌شد، ناشکیبایی او از اینکه می‌دید، پیشخدمت‌ها کوچک‌ترین توجهی به او ندارند، شدت می‌گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می‌کرد کسانی پس از او وارد شده و در مقابل بشقاب‌های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. 

او با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: «من حدود 20 دقیقه است که در اینجا نشسته‌ام بدون آنکه کسی کوچک‌ترین توجهی به من نشان دهد. حالا می‌بینم شما که 5 دقیقه پیش وارد شدید، بشقابی پر از غذا در مقابلتان است! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می‌شوند؟» مرد با تعجب گفت: «ولی اینجا سلف‌سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:«آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می‌خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید.» 

امت فاکس که قدری احساس حماقت می‌کرد، دستورات مرد را پی‌گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف‌سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصت‌ها، موقعیت‌ها، شادی‌ها، سرورها و غم‌ها در برابرمان قرار دارد، در حالی که اغلب ما بی‌حرکت به صندلی خود چسبیده‌ایم و چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده‌ایم که چرا او سهم بیشتری دارد.



موضوعات مرتبط: داستان ، ،

برچسب‌ها:
[ دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, ] [ 10:5 ] [ mohamad ]
[ ]

داستانک؛ بوی کباب!

 فقیری از کنار دکان کباب فروشی می‌گذشت. مرد کباب فروش گوشت‌ها را روی آتش نهاد و باد می‌زد طوری كه بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس به راه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا می‌روی؟ پول دود کباب را که خورده‌ای بده! از قضا شیخی از آنجا می‌گذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری می‌کند که او را رها کند.

 ولی مرد کباب فروش می‌خواست پول دودی را که او خورده است بگیرد. شیخ دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است می‌دهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. شیخ پس از رفتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حالی که آنها را یکی پس از دیگری روی زمین می‌انداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.



موضوعات مرتبط: داستان ، ،

برچسب‌ها:
[ شنبه 18 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:46 ] [ mohamad ]
[ ]

داستانک؛ تصور کن!

 «تصور کنید به عنوان نوزادی ناخواسته در روستایی بسیار فقیرنشین و در دامن یک مادر بدبخت که کلفت خانه‌های مردم است، دیده به جهان بگشایید، بدون آنکه وجود پدر را دور و برتان احساس کنید. 

تصور کنید در بچگی مادرتان آنقدر فقیر است که حتی توان خرید یک لباس ساده را برایتان ندارد و مجبورید گونی سیب‌زمینی بپوشید، طوری که بچه‌های همسایه دائم شما را مسخره کنند و به شما بخندند. تصور کنید خواهر و برادری دارید که سرگذشتی کمابیش مشابه شما دارند، خواهرتان از اعتیاد بمیرد. تصور کنید مادرتان آنقدر فقیر است که نمی‌تواند شما را بزرگ کند و از پس هزینه‌های اندک‌تان برآید و مجبور شود شما را به یک مرد غریبه بسپارد تا بزرگتان کند. 

تصور کنید در میان این همه بدبختی، سیاهپوست هم هستید، یک آمریکایی-آفریقایی، آن هم در حدود چهل، پنجاه سال پیش که اوج نژادپرستی و نفرت از سیاهپوستان است. الان چه کار می‌کنید؟ چه بر سرتان آمده است؟ اما حالا قدرتمندترین زن جهان هستید! محبوب‌ترین، پولدارترین و با نفوذترین. در دانشگاه ایلینوی، زندگینامه شما تدریس می‌شود، در قالب یک درس با عنوان خودتان. با درآمد سالانه حدود 300 میلیون دلار و دارایی حدود 3 میلیارد دلار، به عنوان ثروتمندترین زن خودساخته جهان شهرت دارید.» آنچه خواندید خلاصه‌ای بود از سرگذشت مجری بزرگ تلویزیون، اپرا وینفری.



موضوعات مرتبط: ادبیات ، داستان ، ،

برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ] [ 19:55 ] [ mohamad ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد